Winx Club

Winx Club

The Best & First Winx Group

ی مسابقه داستان نویسی گزاشتم ولی کمی فرق میکنه

شما ادامه داستان زیر رو مینویسین وتو نظرات همین پست به صورت(غیر خصوصی) میفرستید ولی تورو خدا شرکت کنید...

اگه تعداد از 5 نفر زیاد شد 3 تا برنده خواهیم داشت جایزه هارو هم پست بعدی میگم چینو حالا داستان...

چند روز بود که همه متوجه رفتار عجیب راکسی شده بود...بلوم داشت کم کم نگران میشد

واسه همین وقتی اون روز راکسی به طور مشکوکی از خونه خارج شد بلوم تعقیبش کرد بعد از

مدت کمی تعقیب چیزی رو که دید باور نمیکرد از تعجب خشکش زده بود...

3 روز محلت دارینولی تورو خدا شدکت کنید ها...


نظرات شما عزیزان:

استلا. جون
ساعت16:15---9 مهر 1394
بازم ممنون

استلا جون
ساعت15:44---29 شهريور 1394
وااقع عالی بود بچه ها دستتون دردنکنه بزم ممنون:

melissa
ساعت22:21---17 فروردين 1391
جیش وپیپی کردتوشلوارش بعدیک پسراومدبازورشلوارشوبازکردباسنش و مالیدوازلب بازوربوسش کردوراکسی ازپسره حامله شد وراکسی مجبورشدبااون ازدواج کنه وپسره هرروزباسنشومی مالیدوبازوربوسش می کردویواش یواش راکسی عاشقش شد وبه خوبی وخوشی زندگی کردن

ST.star
ساعت22:46---5 تير 1390
راکسی جلوی شخصی زانو زده بود.بعد از کمی فهمید راکسی جلوی یک جماعت زانو زده...
صدای کسی از پشتش امد:
-ماشالا جمعشون جمعه...
صدای استلا بود.اعضای وینکس پشت سرش ایستاده بودند و هر شش نفر انها رو به روی دشمانان بزرگ وینکس بودند.اگرون...گنتلوی...اناگان...دوم ان...والتور...چیمرا...دیاسپرو...میتز ی و دوستانش...دارکار...نات...ایسی...دارس ی...استورمی...(بلوم سر جایش خشکش زد)دارک بلوم انجا بودند.استلا گفت:
-وای...ما قراره با همه شون بجنگیم...؟
حلقه این جماعت دور و بر اعضای وینکس کمتر شد.راکسی ناگهان برگشت.او فریاد زد:
-راکسی دارکیکس...
او تغییر شکل داد و لباس های سیاهی بدنش را پوشاندند...صدایش به صورت وهم انگینزی فضا را پر کرد:
-بلوم...همه دشمنانت اینجان...خودت خوب نمیتونی که نمیتونی باهاشون بجنگی...
لباس های سیاه راکسی لحظه ای از بدنش جدا شدند و لباس بلویکسش نمایان گشت...حال راکسی با همان قیافه و چهره وحشت زده فریاد زد:
-بلوم به صدای دارک راکسی گوش نکن...فرار کن...
لباس های سیاه دوباره دوباره به بدن راکسی بازگشتند.او داشت با ان نیروی تاریک میجنگید...صدای تاریک راکسی دوباره به گوش رسید:
-ما میتونیم یه قرارداد ببندیم...تو جونتو فدا کن تا هم راکسی هم دنیا رو نجات بدی..
موزا گفت:
-راه دومی وجود نداره؟
-چرا...شما با ما میجنگین و همونطور که خودتون میدونین نمیتونین از ما ببرین...این طوری هم خودتون با خفت و خواری میمیرین...هم راکسی و هم دنیا زیر سلطه ما در میاد....
بلوم جلو رفت.صدای ناراحت فلورا در امد:
-نه بلوم...ما میتونیم بجنگیم...
تکنا:بدون تو وینکس همون وینکس همیشگی نیست...
لایلا:نه نه...
بلوم سر تکان داد. و باز جلو رفت...قرار داد را امضا کرد.اسمان غرید...همه جا به لرزه درامد...اسمان اماده باریدن بود..بلوم گفت:
-من برای تمام دنیا خودم رو فدا میکنم...
دشمنتان لبخند زدند...بدون او یکی از گروه وینکس کم میشد...سر دسته شان از بین میرفت و گروه اسیب پذیر تر بود...انها دور بلوم حلقه زدند و جانش را از بدنش در اورد و بعد تبدیل به توده چرخان شده و قهقهه زنان از انجا بیرون رفتند....
دیگر فقط صدای گریه اعضای وینکس نبود...تمام دنیا برای بلوم میگریستند...


پگاه "لایرپ کلوپ"
ساعت15:38---5 تير 1390
جشن تولد بلوم بود ... و راکسی می خواست یه جوری کنجکاوی بلوم رو تحریک کنه که دنبالش بیاد و بقیه دخترا براش تولد بگیرن ... بلوم از خوشحالی و تعجب دور خودش می چرخید و زیر لب اواز می خوند ...همه خوشحال بودن و جای نگرانی وجود نداشت ...

استلا
ساعت10:55---5 تير 1390
راکسی دوست نداشت کسی رازشو بفهمه و به طور مخفیانه ای از اونجا فرار کرد بلوم هم که دونبالش بود .راکسی خودشو به یک قصر یخی رسوند بلوم میدونست که اونجا چه جاییه ... بله اونجا قصر ایسی بود راکسی به داخل رفت بلوم با خودش گفت دیگه نمیتونم بشینم و نگاه کنم باید دست به کار بشم سریع قدرتشو گرفت و به جلوی راکسی ظاهر شد راکسی هم دیگه نمیخواست یک پری خوب باشه بلوم ارمی رو در دست اون دید که انگار کسی جادوش کرده سعی کرد اون جادو رو از بین ببره اما راکسی قدرتش خیلی زیاد شده بود و اونو به یک طرف پرت کرد بلوم با خودش گفت اگه بچه ها رو خبر نکنم نمیتونم خودم تنهایی جلوشو بگیرم . از طریق نیروش به همه ی بچه ها پیام خطر داد همه ی دخترا اومدن پیش بلوم تا ماجرارو فهمیدن گفتن خب حالا که راکسی بد شده دیگه خودش نیست و ما میتونیم باهاش بجنگیم اونا دسته جمعی پریدن به راکسی ، بلوم با قدرت خیلی زیاد اون طلسم رو نابود کرد و راکسی حالش خوب شد اون خیلی خوش حال بود همین طور بچه ها !
( پایان )


دریا
ساعت1:05---5 تير 1390
...راکسی رو دید که داشت می رفت پیش آگرون .آگرون به راکسی یک چیزی داد و رکسی هم اونو گذاشت توی کیفش و رفت .از اون موقع به بعد رفتار راکسی خیلی عجیب تر شد .آگرون راکسی روهیبنوتیزم کزده بود و به اون دستور داده بود که شب بره و با اون گوی عجیب همه ی بچه ها(بلوم،موزا،استلا،لایلا،تکنا و.. )را بکشد.ولی راکسی خبر نداشت که اون شب موزا طبق معمول با ریون دعواش شده و خوابش نمی بره.راکسی اومد که ورد اون گوی رو بخونه و کارش رو شروع کنه که یک دفعه موزا بیدار شد و پرسید راکسی چی شده؟ ولی جوابی نشنید .دوباره پرسید .این دفعه راکسی یک کم جلو رفت.برای همین موزا راحت تر تونست راکسی رو ببینه .که یک دفعه موزا دید چشم های راکسی قرمز شده و کنترلش دست خودش نیست.سریع همه رو بیدار کردو بلوم هم یک خرده از اتفاقات صبح رو برای بقیه تعریف کرد.همه فکر می کردن که چی کار کنن چون که راکسی دوستشان بود و دلشون نمی اومد که با راکسی با خشونت رفتار کنن و بزننش.پس همه دستاشون رو دادن به هم و یک چیزایی گفتن و اون موقع بود که راکسی افتاد زمین و همه ی ماجرا رو تعریف کرد و گفت که آگرون چی کار کرده و قصدش چی بوده.راکسی اون گوی رو که آگرون بهش داده بود رو داشت و گفت که این گوی هنوز کار می کنه .بعد تکنا پرید جلو و گفت فهمیدم .راکسی می تونه خودشو به اون حالت بزنه و ما رو دستگیر کنه و ببره .نزدیک تر که شدن با اون گوی حمله کردن و آگرون ،رئیس دایره ی سیاه رو نابود کردن ولی خوب بقیشون هستن ولی اون ها هم مثل مورچه گفتن الفرار...!!!
خیلی طولانی بود.ولی ببخشید دیگه داستان نوشتنم خیلی خوب نیست برای همین طولانی بود تا سر و ته داشته باشه


roxy
ساعت22:26---4 تير 1390
هیچی اون روز بلوم دید که من قدرت سیاه پیدا کردم..همش هم به خاطر اون حلقه سفید بود...
خلاصه بلوم و وینکس هر کاری کردن نتونستن منو به حالت قبلیم برگردونن..البته نمیتونستن به من آسیبی هم برسونن...اونا تصمیم گرفتن که بیخیال من نشن و تمام سعیشون رو کنن ولی نتونستن..آخر سر وقتی که من فراریشون میدم
اونا با یه دختری به اسم رینا آشنا میشن.رینا بعد از اینکه میفهمه سر من چه بلایی اومده تصمیم میگیره که کمکشون کنه...اون با کمک گوی سیاه تونست جادو رو از من بگیره و قدرت خودش زیاد بشه..درنتیجه دوباره منم پیش وینکس ها برگشتم و گرچه از رینا یعنی هم کلاسی زمون خودم متنفر بودم ولی این اتفاق باعث شد که من حس تنفر رو کنار بذارم و با رینا دوست بشم..
ولی خداییش لوس استلا خوب نوشته..گرچه بلوم به خاطر من فداکاری میکنه،ولی ای کاش آخر سر یه جورایی زنده میشد!


لوس استلا
ساعت19:17---4 تير 1390
اون اندي بود دوست پسر سابق بلوم
بلوم از يه طرف ناراحت بود از يه طرف خوش حال اما به دو حالتش مسلت شد واز اون جا رفت
اون منتظر راكسي شد وقتي راكسي اومد با خنده گفت راكسي ميشه بياي باهات صحبت كنم استلا هم كه دختر شيطوني بود نتونست خودشو كنترل كنه ورفت يه سركي بكشي اون فهميد كه بلوم داره دربار هي اندي حرف ميزنه و فهميد كه اندي با راكسي دوست شده وبلند زد زير خندهوهمه صداي اونو فهميدن استلا كه به در تكيه داده بود با باز شدن در توست بلوم شپلق افتاد روزمين
وهمه با هم زدن زير خنده راكسي هم همه ي جريان رو تعريف كرد و............


الین
ساعت18:06---4 تير 1390
راکسی را در دید که داشت با آیسی صحبت میکرد و تمام اتفاقاتی را که در آن زمان افتاده بود تعریف میکرد بلوم با حالتی که بیشتر به عصبانیت شبیه بود جلو پرید و راکسی را روی زمین انداخت و با کمال تعجب دید که راکسی مانند یک ربات به چند قسمت تقسیم شد و از او مهره ها و پیچ هایی بیرون ریخت....سپس رو به ایسی کرد او داشت می خندید به ایسی گفت:راکسی کجاست؟؟؟آیسی گفت دیگه دستتون بهش نمیرسه اون در قبرستان بسته است که دیگر نمیتواند از انجا بیرون بیاید...بلوم ناراحت بود زیرا به پدر راکسی قول داده بود از او مراقبت کند پس قولش را فراموش نکرد و فکر کرد و کتابهایی را در مورد انجا خواند:اگر کسی به جای قربانی خود را فدا کند او آزاد میشود
بله!!!بلوم وارد قبرتان شد و راکسی را آزاد کرد و گرچه از میان وینکسی ها رفت ولی همیشه بیاد او بودند....

آخ دستم!!


اى سودا
ساعت16:53---4 تير 1390
بخدا ...ى باره ديگه...تو پستاى من ...تبليغ كنين...مييييييييييييييييييييييي

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: آی سودا ׀ تاریخ: شنبه 4 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , winx-club.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com